چراغ قوه

فرزانه
farzaneh_f@hotmail.com


ChraghGhoveh

چراغ قوه فرزانه


نور چراغ قوه روي دستگيره در و محل كليد نوسان مي كرد. تااينكه از صداي چرخيدن كليد در قفل فهميدم بالاخره كليد قفل را پيداكرده.
تا اين حد بنظرم نمي رسيد كه علي اقا به فكر باشه كه بره و تو اين شرايط چراغ قوه هم بخره . ولي خوب .

ناشيگري او هنگام هل دادن درب ورودي كه كمي لنگر داشت توجهم را جلب كرد.
كمي كه دقت كردم هيكلي بود كشيده و با حركات سريع . سيگار گوشه لبم ماند و پك مختصر و آرامي به آن زدم و بي حركت باقي ماندم.

توي اون بي برقي و تاريكي كه تا حالا دو ساعتي ميشد, تشخيص دادن آدمها سخت بود.
ولي بهر حال معلوم بود كه علي آقا نيست .
پك ديگه اي به سيگار زدم و منتظر ماندم .

برق ها كه قطع شده بود, نفس راحتي كشيده بوديم ولي باز همه پشت چرخها نشسته بوديم.

كلي با بچه ها گل گفتيم و گل شنيديم . "اوس رحمان" نيم ساعت قبل از پايان كار امد و خواست كه يكي - دوتا از بچه ها بمانند تا كارهاي " فروشگاه فصل نو "را حتما تا فردا تمام كنند .

من كه مشكلي نداشتم و ناصر هم مي ماند . زنش را رفته بود فرديس پيش خواهر زنش . شايد هم از اون بازي هاي قهر وآشتي بود. خودش هيچوقت چيزي نمي گفت ولي حسين اطوكش- پسر خاله زنش گاهي چيزي بروز مي داد.

ده دقيقه پيش از پشت چرخم بلند شده بودم و كش وقوسي به تنم دادم. استخونهام هم كوفته بود.

همه رفته بودند . فقط من و ناصر مونديم و علي آقا.

ناصر رفت توالت . آنهم با يك شمع . من آمدم تو آبدارخانه و نشستم رو ي صندلي علي اقا.
برام چاي ريخت و رفت تا نان و تخم مرغ بگيره . قرار شد امشب سه تايي باهم نيمرو بزنيم.

خدايي دستپخت علي آقا حرف نداره حتي نيمروش . برا من كه خوبه. بيشتر وقتا كنسرو لوبيا و تخم مرغ آب پزمي خورم . تازه وقتي كه خيلي عيون مي شم تن ماهي ميخورم .
همانجا نشسته بودم و سيگاري آتيش كرده بودم.

صندلي در گودي داخل ابدارخانه بودو من ديده نمي شدم.

چراغ قوه بدست آمد تو . نه علي آقا نبود. حا لا ديگه كاملا مطمئن بودم.

قدش بلند تر بودو بنظرم لاغر تر . صورتش ولباسشو نمي تونستم ببينم . صداي نفس نفس زدنش ادم را مي ترسوند. گمونم چراغ قوه دست راستش بود و انرا به اينطرف وانطرف چرخاند تا دستش بياد چي انجا هست . بعد پاورچين پاور چين رفت طرف دفتر اوس رحمان .

نفسم را در سينه حبس كردم . خدا خدا كردم ناصر زودتر از توالت بياد بيرون يا همان موقع علي اقا بياد تو .
مرده يه دفه چرخي زد انگار كه ميخواست مطمئن بشه كه در را خوب بسته يانه؟

تو همين چرخش بود كه نور مختصر بجا مانده از مسيرحركت چراغ قوه كمي صورتش را روشن كرد. خيلي معلوم نبود ولي بنظرم مردي بود كه چهره اش شبيه جعفر بود. با همان سيبل كلفت و روي لبش.

جعفر را بعد از اون خواستگاري پردردسرش از خواهر اوس رحمان ديگه نديده بودم ولي خوب حرفهايي بعدش زده شده بود كه گفتن نداره .

پاي مرد به چند تا قرقر ه كه روي زمين افتاده بود, خورد . تكاني خورد ولي تعادلش را خوب حفظ كرد . بعدخيلي آرام بطرف انبار پارچه ها رفت .

سرم را يواشكي از گودي آبدارخانه بيرون آوردم .

نور چراغ قوه رفته بود گوشه سمت راست اتاق پارچه ها . درست همون جا كه قبلا گاو صندوق او س رحمان قرارداشت .

در همان لحظه قفل درب توالت چرخيد و ناصر آمد كه بياد بيرون. منو صدا كرد.

چراغ قوه همانجا خاموش شد.




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30487< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي